اندوه تو در شبانه روزم جاری است
این حال مضارع من استمراری است
*
با چشم تو انقلاب کردم دیدم
جمهوری عشق گریه اش اجباری است
اندوه تو در شبانه روزم جاری است
این حال مضارع من استمراری است
*
با چشم تو انقلاب کردم دیدم
جمهوری عشق گریه اش اجباری است
تو نه مَهتاب و نه خُورشیدی و نه دَریایی
تو هَمان ناب ترین جاذِبهی دُنیایی
*
خواستم وَصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیباتر از آن رویایی
*
اِی تو آن ناب تَرین رایحهی شعرِ بهار
تو مگر جام شَرابی که چُنین گیرایی؟
*
عاشقی را چه نیازست به توجیه و دَلیل
که تو ای عِشق هَمان پُرسِش بی زیرایی!
قیصر امین پور
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کِی شود
چون تو در کَس ننگری کَس با تو همدم کِی شود
گَر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حُسن تو کَم کِی شود
دِل زِ من بُردی و پُرسیدی که دِل گُم کرده ای
این چنین طراریت با من مسلم کِی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کِی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کِی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کِی شود
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره ای هم خلوت خورشید عالم کِی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کِی شود
عطار
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
و گر دست محبّت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشمِ دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهنچرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولیوشِ مغموم.
منم من، سنگِ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگِ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخیِ بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوشِ سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبرِ ظلمت نُهتوی مرگاندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمیخواهند پاسخگفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلورآجین،
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است.
مهدی اخوان ثالث (م. امید)