هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
و آگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را
*
عشاق بدر گهت اسیرند بیا
بد خوئی تو بر تو نکیرند بیا
هر جور و جفا که کرده ای معذوری
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
*
ای چشم تو مست خواب سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آئینه توان دید و در آب
سه رباعی از سعدی