تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
فراموشم مکن من یار دیرینم
بیا خالیست جای تو به بالینم
تو را در خواب های خویش می بینم
*
در آغوشم بگیر از خود رهایم کن
گرفتار سکوتم من صدایم کن
میان روزهای بیش جایم کن
کاش میشد که تو را مثل طلا آب کنم
بتراشم بدنت را اثرے ناب کنم
*
قابے از چوب منبت بزنم دور تنت
نقش اندام تو را داخل آن قاب کنم
*
بگذارم به سرت تاج طلا کوب شده
و به گیسوے تو یک شاپره قلاب کنم
*
بکشم طاق عقیقے به خم ابرویت
تا که ابروے تو را جلوه محراب کنم
*
نورے از پرتو خورشید به چشمت بزنم
برق چشمان تو را تابش مهتاب کنم
*
هر چه شیرینے دنیاست بهم آمیزم
شهد لبهاے تو را طعم شکر ساب کنم
*
و به بالاے لبت خال سیاهے بزنم
تا که این منظره را کامل و جذاب کنم
*
بعد از آن، در رخ تو محو تماشا بشوم
با خیال نفست چشم خودم خواب کنم
*
مثل بت، زیر قدمهاے تو من سجده زنم
بت پرستے ز تو را بین همه باب کنم
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
*
کِی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
فاضل نظری
مِثل یِک مُعجزهای، علتِ ایمانِ مَنی
هَمه هان و بَله هستند، شما جانِ منی!